نریز باده که دستی به زلف یار ندارمدلم گرفته و کاری به روزگار ندارمکدام کوچهی تنگی؟ کدام کافهی دنجی؟که هیچ جای جهان با کسی قرار ندارمنشسته گَرد به خانه، نگیر خرده که من هممسافری که بگیرد مرا به کار، ندارمببند پنجرهها را، ببند پنجرهها را--به روی من که امیدی به انتظار ندارمبگو به مرگ بگیرد تمام هستیِ من رابه جز فراق که چیزی در اختیار ندارماگر به خانهی من آمدی، چراغ بیاورکه هیچ صبح سپیدی به شام تار ندارم...
Dimension:
425 x 606
سایز فایل:
19.32 Kb