یادمه هروقت از مامانم می پرسیدم چرا ادامه تحصیل نداد یا چرا نرفت سر کار (چون بشدت عاشق تحصیل و کار) میگفت میخواستم از شما سه تا مراقبت کنم ( منو داداشام)،منم تا حدی قانع میشدم و ادامه نمیدادم.این روزا کم کم دارم آماده میشم برگردم شیراز سرکار و درس و زندگیم. داداشامم که همش باید سر کار باشن و باز مامان بابام تنها میشن. مامانم ناراحت و میگه باز باید یه زندگی تکراری رو ادامه بدم .صبح یه ریز این مسئله تو ذهنم که چرا مامانم زندگی که میخواسته رو واسه خودش نساخته، چرا همش به خاطر خجالت مردم، حرف مردم ، رسم و فرهنگ ، کارهایی کرده که دوست نداشته.من هجده سالم بود با یه ساک کوچیک بلند شدم رفتم شیراز چون اصلا خوزستان رو دوست نداشتم،اونجا وسط این همه گرونی دارم زندگی که خودم دوست دارم میسازم و اصلا حاضر نیستم به خاطر حرف مردم زندگیمو فدای کسی بکنم یا جوری زندگی کنم که اذیت باشم.من یه نسلم، مامانم یه نسل دیگه. واقعا کدوم از ما تو راه درست؟ تو فرهنگ ما دخترا تا کجا حق استقلال و انتخاب زندگیشونو دارن؟ 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
Dimension:
627 x 800
سایز فایل:
74.82 Kb