💎♣️ ℳムみSム ♣️💎
on 29 اردیبهشت, 1399
3 views
چشمانم را می بندم و به کودکی ام سفر می کنم
می رسم به کوچه ای خاکی با دیوارهای آجری که شاخه های خوشبوی یاس از بلندایشان سرازیر است
مات و مبهوت ایستاده ام ،زیر نگاهِ آفتابی که عاشقانه می تابد و ابرهایی که خیالبافی های مرا به تصویر می کشند ...
فصلِ پروازِ بادبادک ها و شکوه معصومانه ی قاصدک هاست
بوی نرگس و یاس می دهد هوای این کوچه ،
و من غرق خیالاتِ لطیف و کودکانه ی خویش ، قاصدکی را در مقابلم گرفته ام و دارم با تمام وجود، التماسش می کنم که بزرگ شوم !
همینقدر کودکانه
همینقدر بی پروا ...
باید دست کودکی ام را بگیرم ببرم گوشه ای ، محکم در آغوشش بگیرم و آرام در گوشش بگویم ؛
بزرگ نشو دیوانه ! بزرگ نشو !
دلخوشی های کوچکت را بغل بگیر و بخواب
در تمام کوچه های خاکی و بکر ، با عروسک های پارچه ای ات کودکی کن ،
جیغ بکش ، بلند بلند بخند ، دلت که گرفت گریه کن ، پا به زمین بکوب ، صورتِ بی خط و زیبای مادرت را با لب های کوچکت ببوس ، روی پاهای مهربان بابا بنشین ، موهای خواهرت را بکش ، اتاقِ برادرت را به هم بریز و فرار کن ،
بچه باش و تا جایی که می شود شیطنت کن
اما بزرگ نشو ...
رها کن آن قاصدکِ بیچاره را
که آرزوی بزرگ تو ؛
برای شانه های نحیف و کوچکش ، سنگین است
آرزویت را پس بگیر دیوانه ،
آرزویت را پس بگیر ...
Dimension: 350 x 554
سایز فایل: 205.72 Kb
پسند کردم (5)
Loading...
5