از وقتی سر و کله اش در زندگی ام پیدا شده بودهر روز بیشتر مطمئن میشدم کههر چه را که از خدا خواستم،تمام و کمال به من دادهدر حال قدم زدن بودیمدستم را محکم در دستش گرفت وبدون هیچ مقدمه ای گفت:« قبول میکنی بشی مامان دخترم؟»ته دلم قند آب میکردندوقتی اینطور با من حرف میزداما به روی خودم نیاوردمبا جدیت گفتم:« نه آقای محترم»ایستاد، چرخید روبرویمکمی خم شد و زل زد به صورتمانگار میخواست از چشمانم چیزی را بفهمدبا درماندگی گفت:« اخه چرا؟»همانطور که لبخندی با شیطنت داشتم، جواب دادم:«اخه میخوام مامان پسرت بشمپسری که قراره از باباش یاد بگیرهبشه یه مرد خیلی بزرگبشه قهرمان زندگی یه نفردرست مثل تو قهرمان قلب من»حسابی خوشش آمده بودمشخص بود بدتر از منته دلش بزن و بکوب استمرا کشاند سمت خودش،به آغوشش چسباند و گفت:« چقدر خوبه که هستیمن میدونم خدا منو بیشتر از تو دوست دارهچون یکی مثل تو رو به من دارهاینبارم به حرف من گوش میده»خندیدم و گفتم:« تو خودت یکی مثه خودتو نداریخودت بیخبری که وجودت چقدر منو غرق خوشبختی کرده»از سر رضایت لبخندی زد ودر حالی که با اشاره سمت کافه را نشانم میداد گفت:«مامان دخترم، بریم کافه؟»با شیطنت گفتم:« هر چی بابای پسرم بگه»و یادم هست که این تنها موضوعی بود کههیچوقت در موردش به تفاهم نرسیدیمو اصراری هم به رسیدن تفاهم نداشتیماما بعدترها که خدا به ما یک پسر و دختر دوقلو دادمطمئن شدم که خدا همیشهنه تنها هر چه از او خواستم راحتی بیشتر از آن راهمیشه به من میدهد
In Album: 💎♣️ ℳムみSム ♣️💎's Timeline Photos
Dimension:
300 x 528
سایز فایل:
278.8 Kb