به من نگاه کرد و با همان لبخندِ زیبایش گفت:این همه تورا آزردمدلت را شکستمبا قلبت راه نیامدم و از دوست داشتنت برگشته ام.هنوز دوستم داری؟گفتم :دبیرستانی که بودم یکی از بچه های کلاس نامه ای در وصف معلمِ حرفه و فنِ مان نوشت و هرچقدر میخواست بد گفت.خط اش شبیه من بود؛خانم ناظم وقتی نامه را خواند وسط درسِ پرورشی وارد کلاسمان شد و با خط کشِ بزرگِ چوبی اش به دست هایم اشاره کرد که جلو بیاورم.با صدایم نه...!با سلول به سلول تنم التماسش میکردم.تاثیری نداشت.آنچنان به دستهایم میکوبید که انگار چیزی در من میکشست و هزار تکه میشد ؛کف دست هایم متورم شده بود و میسوخت؛همه ی بچه های کلاس نگاهم میکردند و من فکر میکردم چطور ثابت کنم اینکار را نکرده ام؟گریه امانم را بریده بود؛بینی ام کیپ شده بود و حالا دیگر راحت هم نمیتوانستم نفس بکشم.پریدم با دست های قرمز و ورم کرده ام دست هایش را با همه ی توانم محکم مابین دست هایم گرفتم و به سینه ام چسباندم ؛تا تپشهای دیوانه وار قلبم را بشنود و دلش به رحم بیاید.دست های کسی را که به بدترین شکل ممکن برای کاری که نکرده بودم ازارم میداد.
In Album: 💎♣️ ℳムみSム ♣️💎's Timeline Photos
Dimension:
361 x 274
سایز فایل:
197.16 Kb