❤️از تخت خوابی كه همیشه لق میزد بلند شدم. همان پیراهنی را پوشیدم كه اخرین بار دستم توی آستینش گم شد. بیرون از خانه هرچه قدر از اسمان برف و باران ریخت،بیرون از خانه هر چه قدر جنگ شد،آدم ها دسته دسته، مثل پرنده ها مردند، بیرون از خانه هر چه قیمت پاكت های سیگار بالا رفت من كنار پنجره ماندم.
كه چی بشود ؟ می توانستم دستم را دراز كنم و برای ادم های كنار هر پنجره ای فندك بگیرم.
پدرم میگفت آدم یا آدم است ، یا شاعر مسلك. هی میخواهد بمیرد. بابا جان همه مان میمیریم. تو شعر و قصه میگویی ، میخواهی صادقْ هدایت بازی در بیاروی ؟ ویروس افتاده به جان مردم، جان میدانی چیست؟
سابقاً هم این موقع سال برف باریده بود .
پدرم پدرِ حرف های تلخ بود. اما آدم بود. میگفت غم اخرین چیزی ست كه می رود، لنگ دمپایی های من را دم در دلت بگذار كه بفهمد صاحب خانه تنها نیست. سرش را نیاندازد بیاید تو مهمان شود، تازه چای هم باهم بخورید ، قصه ای هم خوانده باشید.كه چی؟
جان میدانی چیست؟ ویروس افتاده به جان مردم. به دوست دخترت هم بگو.
بعد قند را توی چای میزند و میگذارد روی زبانش . اینجوری از تلخی اش كم میكند.
آدم اینجور وقت ها میفهمد به چیزی بیشتر از زنده ماندن نیاز دارد.
از كنار پنجره میشد دید دكه ها را بسته اند. ادم از ادم می ترسد. ادم از نفس كشیدن می ترسد. ادم از دست هاش می ترسد. اصلا ادم وحشتش می شود كه ادم است.
میترسد توی اینه نگاه كند، لبخند بزند. آنوقت ادمی كه توی اینه است شلیك كند توی مغزش.
ریش بلند كرده ام. پوست تخمه ها را میریزم. خواهرم پوست پرتقال می سوزاند، بویش را دوست دارد.
مادرم می نشیند كنار تلوزیون . عادتش است. پیرتر می شود. سرش را بین شانه هایش پنهان میكند كه چی؟ میگویند پیرها را می كشد. ویروس است كه افتاده به جان مردم.
بعد می گوید بوی پیرها را میدهیم محمدجواد. با پدرم است.
خودم را بو میكنم، سر استینم، یقه ام، دماغ می كشم زیر بغلم ببینم بوی پیری میدهم یا نه. یك پوست تخمه گیر كرده لای ریش هام.به دوست دخترم تلفن میكنم. ازش می پرسم تا به حال بوی پیرها را نمیدادم. می گوید نه. خداحافظی میكنیم.
دوباره نگاه میكنم. خانه با بوی پوست پرتقال و پیری پر شده. پدرم چای اش را تمام كرده. می گوید : شاعر مسلك همیشه پیر است ...❤️❤️❤️
روایتی از یك پیری
بهار٩٩
Dimension: 640 x 640
سایز فایل: 64.99 Kb
پسند کردم (1)
Loading...
1