*SOUSSAN*  [مدیر روابط عمومی]
27 views
در پانزده سالگی فکر میکردم در سی و چند سالگی ام حتماً کدبانوی خانه ای چوبی در ییلاقی ترین خطه ی سبزه شمالم... لباسِ محلیِ رنگارنگ به تن دارم و تنها دغدغه ام بعد از باسواد شدنِ بچه های قد و نیم قدم حتماً باید پختنِ غذاهای مورد علاقه ی همسرم باشد..
تنها زنِ باسوادِ روستایی که هنوز گاز کشی نشده...
و بی صبرانه منتظرِ هفت ساله شدنِ سیرترشی هایش باشم....
مادری نمونه باشم..
پرتقال را با عشق از درخت های باغم بچینم و برای بچه هایم پوست بکنم..
شیرِ گاوهایمان را خودم بدوشم...
با مهارت مربای بهارنارج و شقاقل بپزم...
احتمالاً هر روز ظهر زیباترین پیراهنم را تن کنم و با قابلمه ی غذا و ترشی،تا مرکزِ بهداشتِ روستا بِدوَم تا پدرِ بچه هایم گرسنه نماند...در راهِ برگشت به خانه،دامنم پر شود از تمشک های وحشی و دستهای رنگی و زخمی ام،دردناکترین حادثه ی زندگی ام باشد...
همسرم،گاهی دم غروب با یک دسته گُلِ وحشی به خانه برگردد و بگوید:فردا برای خرید به شهر میرویم...
و من و بچه ها تا صبح از ذوق خوابمان نَبَرَد...
من امروز همان دختر سی و چند ساله ساکن شهرم که هنوزم برای حال دلم خیال بافی می‌کنم.
Dimension: 800 x 1000
سایز فایل: 77.22 Kb
پسند کردم (3)
Loading...
محشر (1)
Loading...
4
ققنوس
30 مهر, 1400