در پانزده سالگی فکر میکردم در سی و چند سالگی ام حتماً کدبانوی خانه ای چوبی در ییلاقی ترین خطه ی سبزه شمالم... لباسِ محلیِ رنگارنگ به تن دارم و تنها دغدغه ام بعد از باسواد شدنِ بچه های قد و نیم قدم حتماً باید پختنِ غذاهای مورد علاقه ی همسرم باشد..تنها زنِ باسوادِ روستایی که هنوز گاز کشی نشده...و بی صبرانه منتظرِ هفت ساله شدنِ سیرترشی هایش باشم....مادری نمونه باشم..پرتقال را با عشق از درخت های باغم بچینم و برای بچه هایم پوست بکنم..شیرِ گاوهایمان را خودم بدوشم...با مهارت مربای بهارنارج و شقاقل بپزم...احتمالاً هر روز ظهر زیباترین پیراهنم را تن کنم و با قابلمه ی غذا و ترشی،تا مرکزِ بهداشتِ روستا بِدوَم تا پدرِ بچه هایم گرسنه نماند...در راهِ برگشت به خانه،دامنم پر شود از تمشک های وحشی و دستهای رنگی و زخمی ام،دردناکترین حادثه ی زندگی ام باشد...همسرم،گاهی دم غروب با یک دسته گُلِ وحشی به خانه برگردد و بگوید:فردا برای خرید به شهر میرویم...و من و بچه ها تا صبح از ذوق خوابمان نَبَرَد...من امروز همان دختر سی و چند ساله ساکن شهرم که هنوزم برای حال دلم خیال بافی میکنم.
Dimension:
800 x 1000
سایز فایل:
77.22 Kb