روزی نه چندان دور برایت خواهم نوشت که ذوق نوشتن را از مادرم گرفته ام و تو نیز از من به ارث خواهی برد..
خواهم نوشت که تو در تصور من پسر هستی .. از آن دست کودکانی که درکی بیش از سن خود دارند..تو باید پسربچه ای باشی ساکت با چشمانی نافذ که همیشه با همین نگاه مرا مینگرد..
وقتی لباس چرک ها را میاندازم توی لباسشویی..وقتی خسته و کلافه به رقم های درج شده در قبوض آب و برق خیره میشوم.. حتی وقتی تمام سالن را گوشی بدست قدم میزنم و منتظر یک تماس اضطراریام..
تو عصبانیت مرا.. دلهره و چهرهی درهم رفته و بدخلقیام را نمیبینی.. از تمام این زنی که هر روز روبه روی توست، دخترکی را به تماشا خواهی نشست که دلتنگ است که سالها صبور مانده و حالا کمی خسته است..
تو عزیزِ جان من.. تنها کسی خواهی بود که همیشه خودِ واقعیام را میبینی..
همان که متعلق است به تو.. و تمام دردهایت را به جان میخرد ..
بزرگتر که شدی.. شاید شب تولد هجده سالگیات.. بعد از آن جشن بزرگی که برایت ترتیب خواهیم داد.. وقتی از ذوق کادوهای تولدت خواب از چشمت پرید و کنار من آمدی..
یا نه.. وقتی برای اولین بار در زندگیات دل به دختری بستی و دلهرهی ازدست دادنش به جانت افتاد و به آغوش مادرانهام پناه آوردی، برایت از این روزهایم خواهم گفت..از تمام شعرهای چاپ نشدهی پنهان در آن صندوق!..
از خیابانهای قدیمی شهرمان که شاید تا آن روز تخریب شده باشند.. از زمستان هایی که گذشت..
من برایت از کسی خواهم نوشت که شاید شباهتی با پدرت نداشته باشد..راستش بیم آنکه بعد از شنیدنش لحظهای نخواهیام، مرا رها نمیکند اما.. تو فرزند منی.. میدانم که تو را آنگونه که شایستهی درک و فهمت است تربیت خواهم کرد.
تو یاد خواهی گرفت هیچگاه کسی را قضاوت نکنی.
و مینویسم چه شد که دل سپردم و چگونه شد که نتوانستم حتی سالها بعد از رفتنش از یادش تهی شوم..
باید بدانی در اجتماعی که هر روز در آماج توجه ها و نگاه ها و قضاوت ها، زن بودنت را نشانه میگیرند ،تنها ماندن کار مشکلیست.. ازهمین رو تن به ازدواج با مردی را دادم که رئوف بود و مهربان..
میخواهم بدانی پدرت مرد زحمتکشیست و مرا همیشه مورد تکریم قرار داده است.. مردی که پذیرفت از تمام من، این روح زخمی را در آغوش گیرد والتیام بخشد و کنار خود نگه دارد حتما هنرمند و عاشق است.. من او را میفهمم و به پاس آرامشی که برایم ارمغان آورد قدردان او هستم، تو نیز بعد از من همین رویه را پیش بگیر.
اما موضوع به سالها پیش از پدرت برمیگردد ..وقتی در سالهای آغازین جوانیام، به نگاه مغرور کسی دل باختم و باهمان نگاه دلش را ربودم..کسی که در تاریخِ نبودنش مرا بیش از پیش شیفتهی خود کرد.. از آن دست مردانی که شاید دورترین رویای دست نیافتنیِ یک دخترند..از همان ها که عطر متانتشان ، وقار حضورشان ، و نگاه پاکشان فراموش ناشدنیست..
ما سهم یکدیگر نبودیم که هر چه تلاش کردیم آرزوهایمان بینتیجه ماند تا سرنوشت، یک حسرت را بر دل دو نفر بگذارد..
فرزند او چند سالی از تو بزرگتر است، به گمانم متوجه این مسئله شده باشی که مردان در مواجهه با شکست عاطفیشان موجه تر از زنان عمل میکنند. برای همین ازدواج من با پدرت سالها بعد از این حادثه اتفاق افتاد.
قصد داشتم نام او را روی تو بگذارم اما به احترام حضور مردی که غم هایم را شریک شد امتناع کردم.
باید بدانی که از عشق بالاتر چیزیست بنام "حرمت" .. همیشه نگاهدارش باش که همواره شایستهی بهترین هایی.
مواظب خودت باش و به من قول بده تا ابد دوستدار مادرت بمانی..
عشق تو ،تنها دلیلیست که مرا تاابد زنده نگاه میدارد
In Album: مهدیسا's Timeline Photos
Dimension:
243 x 360
سایز فایل:
85.55 Kb
پسند کردم (6)
Loading...
نمایش 3 کامنت بیشتر
4/7
جمال فرهنگ
عالی
مهدیسامه
مهدیسا
سلام شبتون بخیر...خوندید یعنز
مریم
عالی
جمال فرهنگ
سلام ممنونم جالب بود خواندم تشکر از شما شبت زیبا عمرت پاینده وجودت سلامت باد
ĦѦღi∂ɛн
لایک