6
امیر طاها {ناظر سایت}
1 view
روزی از روزهای خدا ، دو همشهری قصد سفر کردند ... یکی فقیرو آن یکی غنی ...پس با کاروان راهی شدند...!!!
دربین راه ب درختی رسیدند ک سایه خنکی داشت ...ساربان دستور توقف و استراحت داد ...!!
سر ظهر بود و هرکسی برای خودش سفره ای پهن کرد تا غذایی تناول نماید ... غنی سفره ای از مرغ بریونی و غذاهای لذیذ ...مرد فقیر سفره نان خشک و کاسه ای آب ... هنگام سرو ناهار توجه مرد غنی ب مرد فقیر جلب شد ک هرباز نان خشکی از سفره فقیرانه خود بر میداشت ب آب داخل کاسه میزد و میگذاشت بر دهان و سپس دوست بر آسمان بلند میکرد و خدای را شکر میکرد و این تا انتهای غذا خوردن ادامه داشت تا مرد غنی هم غذایش را خورد و سفره را جمع کردو گفت خدایا شکرت ...!!
مرد فقیر هم سفره رو جمع کردو مکرر گف خدایا شکرت ...!!!
مردغنی ک از شکرگزاری مرد فقیر متعجب شده بود ...روی کرد ب او و گفت ... همشهری من اینهمه غذاهای خوشمزه و متنوع خوردمو یکبار خدا رو شکر گفتم ولی درعجبم ازتو ک نان خشکی برآب میزدی و بردهان می گذاشتی و هربار خدارو شاکربودی حکمت این کارت درچیست ...؟؟؟
مردفقیر نیش خندی زدو گفت توحکمت کار مرا نمی دانی ولی اوخودش می داند ک با هر شکر گفتنی چه ها ب او گفتم و چ طعنه هایی ک زدم ... واینگونه بود ک خدای مهروی دردل غنی انداخته و تا پایان سفر باهم دوست و رفیق بودند ولی همچنان هرکه نان از عمل خویش خوردندی دا ...!!!
Dimension: 250 x 201
سایز فایل: 7.92 Kb
پسند کردم (6)
Loading...
7
ĦѦღi∂ɛн
لایک
1
1
5 خرداد, 1397