18

در زمانهای قدیم ، اون قدیم ندیما ی پیغمبری زندگی میکرد ک ی دختر داشت ک دخترش سه تا خواستگارداشته وهرسه باهم درهمه چی برابر بودن ... هرسه عادمای خوب و نازنین ... پیغمبرخدا مردد و رمونده شده بود ک ب کدومشون جواب مثبت بده ...رو کرد بخدا و چاره کارو ازخدا خواست ... ازجانب خدا دخترا سه تا شدن ینی ی سگ و ی الاغ یا همون خر داشت ک اونا هم شکل دختره شدن و ایشون تونستن هرسه رو راضی نگهدارن ... بعد از مدتی پیغنبر میگه برم ببینم دخترم چیکار می کنه اصن کدوم یکی دختر خودمه ...!!! با همسرش راهی سفر میشه ...میرسه ب خونه اولین داماداش ، بعد کلی خوش و بش و حال و احوال ، وقتی با دامادش تنها میشه میپرسه ک دامادم دختر من چطوره ، راضی هستین ازش عایا ...میگه عاره خیلی خوبه ممنونم ... میگه مشکلی ندارین عایا ...داماد میگه نه والا راسشو بخوای خیلی خوبه وا ولی ی وختی مث سگ پاچه عادمو میگیره وگرنه خیلی خوبه ... روب همسرش میکنه میگه خانوم جان این سگمونه خخخخ ...بعد میرن خونه دومی ... بعد کلی تعارف از داماد دومم همون سوالارو میکنه ... میگه والا خیلی خوبه ولی گهگاهی مث خر نمیفهمه و جفتک میندازه ... خب از اینم خیالش راحت میشه ... میره سراغ سومی ... اوضاع زندگیشون بد نبوده ولی اون دوتای دیگه از این بهتر بوده ... زنش حامله بوده ... پیغمبر از همون سوالو می پرسه ... میگه صب کنین بعدن جواب میدم ... ب زنش میگه برو از بالا خونه ی هندونه بیار ببرم بابا و مادرت نوش جون کنن دا ...(بالا خونه ی اتاق تو ئطبقه بالای منزل بوده ک گاهن بعنوان انباری استفاده میشده و خشت و گلی بوده و پله زیاد داشته تا بری اونجا ) دختره با اون شکمش میره هندونه رو میاره ، تا بخواد بزاره زمین شوهرش میگه این نه برو اون یکی بزرگتره اونا بیار ... دوباره اینو میبره و یکی دیگه میاره واین رفت و آمد چندین بار اتفاق میوفته ... داماد رو میکنه ب پدرزنش میگه دس مریزاد پدرزنجان با این دختر تربیت کردنت ، ما کلن ی دونه هندونه داشتیم ولی زن من اینقد با فهم و با شعوره ک چندین بار با بچه داخل شکمش رفت و عامد و هیچ اعتراضی نکرد تا من پیش شما سرافکنده نشم ودست پدرزنشو بوسیدن کرد بسیار ... !!! بله عزیزان اینجوریاس حالا هرکی هرجوری ک دلش میخواد برداشت خودشو از این داستان بکنه دا ...!! میگن چاه باید خودش آب داشته باشه ...با کاسه کاسه آب ریختن توچاه ، چاه پرنمیشه کع ...!