آرش نیکجو
on 15 شهریور, 1397
2 views
شعر مترسک شاعر م.ا لاله سیاه
صبح که بیدار شدم
چمدانم بستم و به راه افتادم
با هزاران آرزو بر دل
وبه شوق دیدن قلّه ی آن کوه بلند
یاد تو هست هنوز؟
دست من را تو گرفتی با ترس
مست چشمان تو گفتند مرو
تو بمان با من و آن سمت مرو
من نرفتم
من به تنها یک دلیل
بر تمام آرزو های بلندم
خط بطلانی کشیدم
تو که دانی
آن دلیل
مست چشمان تو بود
که با آن درّ سیاه زیبا
مرا می نگریست
و همین یک ز جهان کافی بود
تا بمانم
نروم
من به یک صبح دگر
که ز جا برخاستم
به صد دلهره و تشویش تو را می دیدم
که چمدانت بسته ای و
با هزاران آرزو بر دل
به شوق دیدن قلّه ی آن کوه بلند
به راه افتادی
یاد تو هست هنوز؟
من به صد بغض تو را می گفتم
که مرو
تو بمان با من و آن سمت مرو
و تو خندیدی و گفتی تو بمان
و تو رفتی و هنوز
من تصویر تو را خنده کنان می بینم
که دلم می بری و ز من می گذری
حال من شده ام قصّه ی این شهر بزرگ
هر که مرا می بیند
گهی با لبخند
گهی با تلخند
ز من می پرسد
چرا در قفس سینه ی تو
دل تو گم شده است
پس همان به که مترسک باشی
حال من مانده ام و این مزرعه ی تشنه به خون
گاه گاهی که دلم می گیرد
به همین چند کلاغِ دور و برم
بگذریم که چه ها می گویم
گاه در رویای خودم
دست تو را می بینم
که چو یک داس گران
خرمن دستان مرا
می نوازد آرام
وه، چه طنینی دارد
فوّاره ی آن ارتشِ سرخِ به هوا برخاسته
گاه نیز در رویای دگر باز تو را می بینم
که بر قله ی آن کوه بلند
خانه ات ساخته ای
و من آرام تو را می گویم
گر چه تو سنگ دلی
و دل من را بردی
با همین بی دلیَم
باز هم در یاد منی
و تورا دوستت می دارم
گر چه راهِ من جداست
من به پرواز یقینی دارم
و به ژرفای خیال می پرم و
می شوم از تو رها
چون به خودم می آیم
بر خودم می نگرم
که به خاک فرو رفته ام و چند کلاغ
روزی هر روزه ی خود را
ز زمین می چینند
و ز نادانی خویش
مدح مرا می گویند
گر چه من میدانم
باز به آن می خندم
چون خدا می پاشد
رنگ شب بر آسمان
چشم فرو می بندم
و به خواب
باز هم تصویر تو را می بینم
شاعر : م.ا لاله سیاه
Dimension: 720 x 793
سایز فایل: 269.31 Kb
پسند کردم (2)
Loading...
2
ĦѦღi∂ɛн
لایک
1
1
15 شهریور, 1397