#پارت_26
" دلارام"
پرهام با سرعت زیاد، بین ماشینا ویراژ میداد، هم میترسیدم، هم دوست
داشتم، انقدر با هم خندیدیم که زمان و مکان و فراموش کرده بودم، به قدری این دوساعتی که باهاش بودم، بهم خوش گذشته بود، که همه غمهام یادم رفته بود.
نزدیک های کوچهی خونه شاهین اینا که رسیدیم، ازش خواستم چند تا کوچه پایینتر نگه داره.
-خیلی ازت ممنونم، امروز خیلی روز خوبی بود، آقای سوپر استار!
- حالا نه به بارِ، نه به دار، هر وقت تو تلویزیون دیدیم اون وقت میشم سوپراستار!
با لبخند خیره بودم بهش، دستش و نوازش گونه، روی گونه ام کشید که باعث شد، پوستم لرز کنه، از این حرکاتش خوشم نمیومد که هی دوست داشت لمسم کنه، به هر حال منم برای خودم خط قرمزهایی دارم!
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم، همراهم پیاده شد؛ خواستم از خیابون رد بشم که دستم و تو دست هاش قفل کرد، با خواهش تو چشم هام، به چشم هاش خیره شدم، لب پایینش و تو دهنش فرو برد و بعد از چند لحظه نفسش و کلافه بیرون فرستاد.
- دلارام!
ما قراره با هم ازدواج کنیم!
دلیل این همه معذب بودنت چیه دختر؟
- قرار ازدواج؟ همچین حرفی بینمون نبوده!
- خب، حالا هست!
من نخواستم تا کارم جور نشده بهت بگم، حالا که جور شده، می خوام از تو خواستگاری کنم، تو هم معلومه با این طور، رابطمون راحت نیستی!
خواهش میکنم قبول کن، ما باهم خوشبخت میشیم!
از حرف هاش متعجب شده بودم، دروغ چرا!
دوست داشتم به هر طریقی از تحت تکفل شاهین بیام بیرون، ولی واقعا تصمیم
گیری کار مشکلی بود، من پرهام و چند جلسه بیشتر ندیدم، از روی چت هم که
نمیتونم بشناسمش، با استرس اطراف و نگاهی انداختم، روم نمی شد بهش
نگاه کنم، سرم و پایین انداختم و گفتم:
- بهش فکر میکنم
کلید انداختم و در و باز کردم، خوب رسیدم، شاهین دوساعت دیگه از شرکت
بر میگرده و متوجه تاخییر دوساعتم نمیشه!
به محض ورود به خونه، با دیدنش که رو مبلی نشسته بود و روزنامه میخوند، هینی کشیدم و یک قدم به عقب برداشتم، دست هام یخ شد و بدنم لرز خفیفی کرد.
باز خواستم میکرد و من با لکنتی که از ترسم گرفته بودم جوابش و میدادم، نمیدونم از کجا میدونست که دروغ میگم، ولی کوتاه نمیومدم، اگه میفهمید پرهامی وجود داره، نه من و زنده میزاشت، نه اون و!
یه حسی بهم میگفت که تعقیبم کرده، ولی نه!
کاملا هنگ کرده بودم، مغزم هیچ دستوری نمیداد، با پافشاری به دروغم، خشمش فوران کرد و مثل یه گوله آتیش به سمتم خیز برداشت، جیغی زدم و به عقب رفتم.
با سیلی ای که بهم زد، چشمهام برای لحظه ای سیاهی رفت.
چرا هیچ کس نیست من و از دست این دیوانه نجات بده؟
زن عمو کجاست که این هرطور میخواد با من رفتار می کنه؟
با در آوردن کمربندش، نفسم از ترس بند اومد، روی زمین تو خودم مچاله
شدم و بی وقفه اشکام سرازیر بودن، کمربند و دور دستش پیچوند و بی معطلی به هوا برد و بعد از شکافتن هوا، روی کمرم فرود اومد.
نفسم رفت، چشم هام روی هم افتادن و بعدش تو خلصه فرو رفتم؛ امیدوارم
مرده باشم و برم پیش بابام!
💕