امیر طاها {ناظر سایت}
2 views
حکایت های خواندنی :::
در روزگاران قدیم ی کشور کوچیکی بودک همه بخوبی و خوشی در این کشور زندگی میکردند...حاکم بزرگ ی وزیر داشت و کلی خدم و حشم ... خلاصه روزگار بر وقف مراد می گذشت تا اینکه ی روز حاکم وزیرشو احضار کردو گفت : وزیر جان چرا هیچکس هیچ درخواستی ندارد ازما ... وزیر گفت: قربان ابروی قشنگت عاخر چ بخواهند ک ندارند شماهمه چیو براشون فراهم کردین ... شاه بر آشفته شد و گفت عاخر این چ وضعیه شاه بودن ما ب چ دردی میخورد ، نکند مردم از ترسشان چیزی ب ما نمی گویند ... بالاخره این فکرافتاد ب سر سلطان ک مردمو آزمایش کنه ببینه واقعن همه چی بر وفق مرادشونه یا از ترس چیزی نمیگن ...!!!
دستورداد وسط شهر ی پل زدن و گفت از فردا هرکسی بخواهد جایی برود باید از روی این پل رد بشه و برگرده ... فردا با لباس مبدل رفت دید با اینکه مردم می تونن عرض خیابون چند متری رو برن ولی از رو پل میرن و میان ک چن صد متره و کسی هم اعتراضی نداره ... فرداش گفت باید چار دست و پا برن ... باز دید مردم چار دست و پا میرن و حرفی نمی زنن ... هی سخت ترش کرد تا اینکه دو سه تا آدم قوی هیکل و سنگین وزنو گذاشت و گفت هرکی رد میشه باید اینارو سوار کولش کنه بیاره و اونایی بر میگردن کول کنن بیارنشون ... فرداش اومد ببینه چ خبره ... دید مرم زیادی تو صف وایسادن تا نوبتشون بش اینارو کول کنن بیارن اینور پل... گف وزیر جان کسی اعتراض نکرد باز...؟؟؟ وزیر جواب داد خیر قربان سیبیل دو خاک اندازت بشم ... در همین حال بود ک صدای کسی بگوش رسید ... حاکم گفت خب خدارو شکر از این همه مردم بالاخره ی آدم پیدا شد ک اعتراض کنه ؛ برین بیارینش ک میخوام سر تا پاشو طلا بگیرم ... مامورا رفتن طرفو عاوردن ... حاکم گفت بگو جانم چی شده اعتراضتو بگو زود باش ... طرف بادی ب غبغب انداخت و شونه هاشو داد بالا و گفت : قربانت لبای پروتزگونت برم اگه میشه تعداد این عادمای پیل تنوبیشتر کنین ک ما زیاد توصف نمونیم و زود نوبت بهمون برسه سوارشون کنیم بیاریم بریم خونه ... القصه سلطان دو دستی بر سر مردک کوفته و سالیان سال است ک بر طبل بی عاری مردمش می کوبدو همه بخیروخوشی در کنار هم زندگی میکنند ...!
Dimension: 259 x 195
سایز فایل: 7.81 Kb
پسند کردم (1)
Loading...
1