آرش نیکجو
on 23 آبان, 1397
2 views
داستان هیچ وقت مقایسه نکن نویسنده خوانش داستان مرتضی خدام
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود…
جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم :
آخ جون…آتاری
آن روزها هر کسی آتاری نداشت…
کار هر روزم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی و هواپیما بازی کردن…
خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم…
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت…
بهش می گفتند میکرو… خیلی بهتر از آتاری بود…خیلی…دسته هایش دکمه های بیشتری داشت…
بازی های مختلف داشت و بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت…
تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کردم…
به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم…دلم را زده بود…
دیگر برایم جذاب نبود… مدام آن را با میکرو مقایسه می کردم…
همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم …
راستش ما آدم ها هیچ وقت قدر داشته هایمان را نمی دانیم …
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند…
داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان…
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد…
زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کند
نویسنده , خوانش داستان : مرتضی خدام
Dimension: 720 x 793
سایز فایل: 214.62 Kb
پسند کردم (4)
Loading...
4