آرش نیکجو
on 25 آبان, 1397
7 views
قسمت اول
از کوچه به خانه دویدم.
یادم رفته بود گوشی ام را بردارم برگشتم؛حس کردم کسی در خانه است؛
فقط یک حس بود.دنبال گوشی میگشتم ؛ صدای زنی را شنیدم ؛گوشی در اتاقت است مانا!
مادرم که خانه نبود.پشت سرم را نگاه کردم.کسی نبود؛ اما گوشی روی میزم بود.
داشتم از خانه بیرون میآمدم ؛ غوغایی در راه پله بود.ترسیدم.چه اتفاقی افتاده بود.از بالا نگاه کردم.داشتند پسری را با صندلی چرخدار بالا میآوردند ؛
از آن بالا فقط رنگ خرمایی موهایش معلوم بود؛با خودم گفتم :چطوری پایین بروم ؟
الان به طبقه ی او میرسم ؛ مانتویم کمی کوتاه بود، و از بس دویده بودم ظاهرم آشفته…
دانشگاهم دیر شده بود.سر طبقه سوم به هم رسیدیم؛ دو مرد سعی میکردند؛ صندلی چرخدار او را بالا بیاورند.دختر جوانی پشتشان بود.شاید بیست ساله؛
شاید هم سن من…گفت :مواظب باشین تو پاگرد ؛ چرخ رو بلند کنید.نکشید! مردها طوری عادی اینکار را میکردند که گویی جنس جابجا میکنند.
پسر روی صندلی چرخدار؛انگار اصلا آنجا نبود؛ نگاهش به پنجره های راه پله خیره بود؛
دختری که همراهش بود؛ مودبانه سلام داد وگفت: ما از امروز همسایه ی جدیدتونیم.گفتم :ما طبقه چهارمیم.به سلامتی….گفت:
ما طبقه ی زیر شما! ایشون برادرمنن ؛ حامد! خانم؛؛ همسایه ی ما هستن.
آهسته و زیر لبی؛ بی آنکه به من نگاه کند سلامی داد؛جواب دادم؛ هنوز نمیتوانستم رد شوم ؛
دانشگاهم دیر شده بود؛گفتم :کمکی ازمن بر میاد؟ دختر گفت:من مریمم. خوشحال میشم خانم…؟گفتم :مانا صدام کنید.گفت:خانم مانا؛شما حتما میخواین رد شین!
ببخشید راه رو بستیم…..گفتم :حالا صبر میکنم.نور صبح پنجره روی صورت حامد افتاده بود.گفت:
مریم منو ببر عقب ؛ ایشون رد شن! گفتم :نه! چند دقیقه صبر میکنم؛
به چشمانم نگاه کرد؛گفت:چند دقیقه نمیشه! گاهی یه عمر این صبر کردن طول میکشه! چیزی در دلم تکان خورد…
مجروح جنگی بود؟تصادف کرده بود؟ بیماری مادرزادی داشت؟ گفتم :پس کمک میکنم!
بسم اللهی در دلم گفتم ؛به کمک دو مرد رفتم تا صندلی چرخدار را بلند کنیم؛تا آمد مانع شود چند پله را رفته بودیم. یکی از مردان گفت:خانم خدا قوت!
چه زوری دارین ماشالله! گفتم:دانشجوام؛ مریم گفت:تربیت بدنی؟گفتم :نه! ادبیات انگلیسی! زورم واسه اینه که یه عمر ؛ بار سنگین بردم و آوردم.
آنها رویشان نشد؛چیزی بپرسند؛ من هم چیزی نگفتم؛ نزدیک طبقه شان؛ مریم تشکر کرد و گفت: شما به کارتون برسید؛بقیه شو دیگه انجام میدیم!
حسی مثل شرم در صورت حامد بود؛ مرا نگاه نکرد؛ فقط آهسته گفت:متشکرم! صدایش مثل وزیدن باد ازمیان برگهای پاییزی بود.
گفتم: خواهش میکنم؛ گفت:من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟ نگاهش کردم؛این صدا آشنا بود!
Dimension: 720 x 480
سایز فایل: 212.11 Kb
پسند کردم (4)
Loading...
4
💕bano-iran💕 {ناظر سایت}
🌹عالی...!!!لایڪ🌹
2
2
25 آبان, 1397