مریم
on 30 آبان, 1397
0 views
همیشه به احساساتش حسودیم می شد... احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت...
اگه می خندید از ته دل بود...
اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد...
نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد...
نه جایی می رفت ؛
نه کسی رو تو خلوتش راه می داد...
یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش...
دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود...
یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟ بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم...
نذاشت بپرسم درگیر چی...
گفت عوض شدم نه؟ نگاش کردم و گفتم :خیلی...بی روح شدی...
چی شد اون همه احساسات؟
پوزخند زد و گفت : خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت...
دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه ...
نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم ...
می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! ...
وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یه سال و این همه بی حسی؟
نگام کرد و گفت: یه سال نه...
یه اتفاق و این همه بی حسی...
فقط یه شب تا صبح طول کشید...
Dimension: 500 x 624
سایز فایل: 21.47 Kb
پسند کردم (2)
Loading...
3