امیر طاها {ناظر سایت}
از on 25 آبان, 1396
198 views
پائیز جان از کی با برگ هایت بیگانه
شدی که این گونه خشکیده اند؟
شنیدم در کوچه باغ های عاشقی
راهت را گم کرده ای؛ گمان می کنی در
مسیر پرپیچ و خم زندگی تنها مانده ای؟
قهر نکن بیا که من هم با تو همدردم
هیچ می دانی از کی صدای گام هایت را
در شب های بی کسی نشنیده ام؟
اصلآ می دانی چیست؟
این روزها با تنهائیم بیش از پیش مانوس
شده ام...
راستی دیروز از باد شنیدم ریشه ات
دستخوش خزان شده که این گونه
دست از خود کشیده ای، می خواهم
برای همیشه رخت سفر ببندم تو هم
با من بیا اینجا کسی منتظر ما نمی ماند
هیچ از گل های داوودی خبر داری؟
دیروز دیدمش دلتنگ بود دیگر رایحه اش
به مشام نمی رسید.. ماهی های حوض
خانه بی بی غمباد گرفته اند. چادر نماز
مادرم خیلی وقت است که دیگر بوی گلاب نمی دهد و من هم چنان از پشت
پنجره بخار گرفته به بوی غریب تو
می اندیشم....
پسند کردم (1)
Loading...
1