دسته ها
دیروز با دوس دخترم رفته بودیم دریا…
کنار آب خواسم باهاش شوخی کنم افتاد تو آب!!!
چشتون روز بد نبینه فک کنم آب بردش…
به جاش یه مرد ترسناکی از آب اومد بیرون!
...
370 views
6 likes
اينجا شیرازه
ساعت 12 شبه
لحظات سختي را سپري مي كنم
دو ساعته ميخام بخوابم لا مصب هرچي بالشتو دمپاییو پرت مي كنم به كليد برق نمي خوره كه اي لامپو خاموش شه ...
...
60 views
3 likes
اگر فایده نمیر سانی
ضرر هم مرسان
اگر خوش نمی سازی
غمگین هم مکن
اگر حمایت نمیکنی
...
99 views
3 likes
۱۸ سالم بود که عمهام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه دارد. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و طرف باردار است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که می کشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه ک...
196 views
4 likes
پسر هشت سالهای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولیام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»
پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت میکرم، مادرم میگفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه میدادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا میکرد و به من غذا میداد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم میگوید اگر از اذیت کردن د...
205 views
6 likes
دلم شكسته بود،ناراحت بودم،ازش پرسيدم اين زندگى چيه؟يه شعر بى قافيه؟ يه مجموعه كتاب در هم بر هم؟ آخرش چى؟ چرا اينجوريه؟!
آخرين حرفش اين بود:«نق نزن،ناشکری نکن، خدا قهرش میاد...»
امروز خيلى فكر كردم،..ديدم راست ميگه غر زدم ولى خدا قهرش نيومد! اخم نكرد! چيزى رو كه داده بود ازم نگرفت!نگفت حالا كه دارى غر ميزنى حالتو ميگيرم! تو لياقت ندارى!
بهم فرصت داد در مورد داشته ها و نداشته هام فكر كنم! مثلاهمين امروز صبح وقتى تو آينه غر ميزدم كه چرا موهام صاف و بلند نيست حرفهاموبه روم نیاورد و نگفت: «ببین ب...
211 views
7 likes
زن های عاشق، مردی با قد بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
زن های عاشق، مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخندهای پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
زن های عاشق، حساب بانکی نمی خواهند، مردی می خواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
زن های عاشق، بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
زن های عاشق، عشق می خواهند...
382 views
5 likes
نگاهت را بہ ڪسے بـבوز ڪہ قلبش برای تو بتپہ
چشمانت را با نگاه ڪسے آشنا ڪـטּ ڪہ زنـבگے را בرڪ ڪرבه باشہ
سرت را روی شانہ ہاے ڪسے بگذار
ڪہ از صـבاے تپشہاے قلبت تو را بشناسہ
آرامش نگاهت رو بہ قلبے پیونـב بزטּ ڪہ بے ریاتریـטּ باشہ
...
76 views
4 likes
شاید من بهتر از هر کس بدانم
که چرا تنها انسان میخندد:
او تنها، چنان ژرف رنج میبرد
که از اختراع خنده ناگزیر بودهاست.
بدبختترین و غمناکترین،
...
58 views
5 likes
یک روز، یک جایی
عاشق کسی می شوی
که دوستت ندارد !
حالا تمام دلتنگی های دنیا را هم
که گریه کنی
...
35 views
6 likes
میخندم . . .
دیگر تب هم ندارم . . .
داغ هم نیستم . . .
دیگر به یاد تو هم نیستم . . .
سرد سرد شده ام . . .
...
52 views
7 likes
اقا ما یه مرغی داریم از وقتی فهمیده تخم مرغ گرون شده دیگه تو خونه تخم نمیکنه
میگه منو ببرید بیمارستان سزارین طبیعی هیکلم خراب میشه :)
...
343 views
5 likes
قدیما که هنوز ولنتاین معروف نبود
یه بار دختر خالهم یه خرس آورده بود خونهشون میگفت:
از طرف شرکت بهمون هدیه دادن
حالا از همون شرکتشون بچه هم داره
342 views
3 likes
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه می دانم نه می خواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
...
138 views
1 like
سپنتا نه ولنتاین! (تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است!) این خیلی تاسف بار است که با آداب و فرهنگ بیگانه بیش تر از فرهنگ خود آشنا باشیم. تاسف بار است که فکر کنیم مرغ همسایه غاز است.
برای اینکه ملتی در تفکر عقیم شود، باید هویت فرهنگی تاریخی را از او گرفت. فرهنگ مهم ترین عامل در حیات، رشد، بالندگی یا نابودی ملت ها است. هویت هر ملتی در تاریخ آن ملت نهاده شده است. اقوامی که در تاریخ از جایگاه شامخی برخوردارند، کسانی هستند که توانسته اند به شیوه مؤثرتری خود، فرهنگ و اسطوره های باستانی خود...
214 views
9 likes
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
...
33 views
6 likes
Featured Blog
بهترین بلاگ نویسان
Sponsored Blog