بهی بانو
on 13 فروردین, 1399
7 views
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم.
Dimension: 425 x 296
سایز فایل: 15.23 Kb
پسند کردم (8)
Loading...
محشر (1)
Loading...
10
گلریز
دقیقاً همینطوره ممنونم از پست بسیار زیباتون
2
2
13 فروردین, 1399
علی اصغر
لایک
1
1
14 فروردین, 1399
babak
عالی
1
1
14 فروردین, 1399